قصه ما به سر رسید :(
پایان خدمتت مبارک عزیزم (20 مهر 98)
بعد از 14 ماه روزای اجباریمون تموم شدددددددددد
خداحافظ دلتنگیااا
خداحافظ بغضای پشت تلفن
خداحافظ هشتم شکاری
و سلاااااااااااام زندگییییییییی
خیلی محکم و قوی میریم جلوووووو
و روزایی رو میسازیم که جبران روزای بدمون باشه..
شماهم دعامون کنید
بی تو پیر میشم..
امروز 22 بهمن 97 ...یک روز بدددددددد برامون رقم خورد..چرا وقتی میخوایم جدا بشیم از هم دل آسمونم میگیره و باهامون میباره..الان که دارم اینجا مینویسم روحتم خبر نداره از این وبلاگ...
وقتی تو یه رابطه یکی تصمیم به کات میکنه اونیکه میمونه یاد بدیایی که اون کرد و رفت میوفته و کم کم میتونه فراموشش کنه... ولی منو تو ... خودمون هیچکدوممون دلمون به رفتن نبود... از دیشب یه چشم آبه یه چشم کاسه خون...مظلوم تر از همیشه...بغض داره خفم میکنه جوری خودمو پشت لپتاب قایم میکنم کسی متوجه اشکام نشه...اخرین تصویرت یه سعید مبهم با چشای گریون بود که محو نمیشه از جلو چشم واقعا محو نمیشهسعید از وقتی که خدافظی کردیم، رفتم بیرون تو برف.. مث اوندفعه فقط با این تفاوت که با صدا بلند گریه میکردم... خیلی فکر کردم خیییییلی .. چراهای زیادی تو ذهنم داره اذیتم میکنه؛ چرا اینقد راحت از هم گذشتیم؟ چرا عشق من اینقد زود جا زد؟ چرا تنهام گذاشت مگه نگفته بود پشتمه.. تکیه گاهمه؟ چرا نموندیم و با هم محکم نرفتیم جلو؟ چرا من تو یه لحظه دل سنگ شدم و گفتم دیگه نیا سمتم؟بیشتر برا همین اشکام جاریه... سعید دلم هم الان که نه از همون دیشب که حرف از کات زدن بودت برات تنگه...گریه هام دیگه علاوه بر بیصدا بودن یواشکیم شده... سعید تو برا من رفتی تا تحقیر نشم تا اذیت نشم اینا رو میفهمم و میدونم الان ینی ساعت 17:10 دقیقه داری بهم حس میکنی و دلت تنگ شده...
سعید اینکه ندونم از فردا کدوم قسمتی چی از سرت میگذره دیوونم میکنه... میام سمتت دیر یا زود داره ولی میام.. نمیخوام یه عمر حسرت اینو داشته باشم که براش نجنگیدم... مگه ادما تو زندگیشون چی دارن که برا اونیکه دوسش دارن نجنگن...وقتی دوستام فهمیدن همه پابه پام گریه کردن همشون تاسف خوردن همشون دعوام کردن که جا نزن... وقتی حال دلت پیشش خوبه از دستش نده دیگه تکرار نمیشه کسی براتونا...
بخدا هم امروز میخواستم بهت پی ام بدم ولی وقتی دیدم از کانال مشترکمون لفت دادی ... وقتی دیدم انفالوم کردی... حالم بد شده... خودم گفتم رفتی دیگه برنگرد ولی دلم نمیخواست بری...
زمان که بگذره خونواده هامون به این باور میرسن که بزرگ شدیم و به خواسته هامون احترام میزارن
سعید دوست دارم میدونم که توام دوستم داری...برگرد نزار اونیکه جدامون میکنه خونواده هامون باشن.. بیا اونقد قوی باشیم که خدا هم هوامونو داشته باشه...
دفتر خاطرات ما (قسمت سوم)
دفتر خاطرات ما (قسمت سوم)
دفتر خاطرات روزهای اجباری ما (قسمت دوم)
* 10 آبان 97... پنجشنبه: صبح زود طبق قرار هر روزمون بهم پیام دادیم و دیگه دوتاییمونم از دوری و دلتنگی کلافه شده بودیم و بازم بهمدیگه گفتیم که چقققققققد همو دوست داریم..
من رفتم سرکار و قرار شد ظهر نرم خونه و بمونم باهم حرف بزنیم...اخه تو این دو روزه نتونسته بودیم ینی موقعیتش جور نشده بود یه دل سیر حرف بزنیم..تا بچه ها رفتن ساعت شد دو و توام رفته بودی همون جای همیشگی...حرف زدیم و حرررررف زدیم تا بغض تو گلوم شکست...اولین بار بود پیشت گریه میکردم...زااااار میزدم..بعد نیم ساعت حرف زدن گفتی که میخوای بیام پیشت و پا شدی اومدییییییی نزدیک 45 دقیقه پیش هم بودیم و بعد رفتی...
اخ که چقد چسبید بعد 40 روز دوری و اتفاقای اونشب...اگه همو نمیدیدیم اصلا خیلی بد میشد...
* 11 آبان 97... جمعه: عشقمون ساعت 8 شب بلیط داشت و رفت که بره به مقصد تهران و تا اخرررین لحظه سوار شدنت باهم بودیم بعد دیگه گوشیتو دادی که بیارن خونه...برات ایت الکرسی خوندم و سپردمت دست خدا❤️
* 13 آبان 97... یکشنبه: طبق معمول همیشه فک کرده بودی من سرکارم و ساعت 8 و 25 دقیقه بود که دیدم داری زنگ میزنی بعد یه روز بیخبری...مادر تو اتاق بود..نتونستم جواب بدم سایلنت کردم و در اوج غمگینی گوشیو گذاشتم زمین...
ولی بعدش وقتی که کلیییی منتظرت بودم زنگیدی و ذوقیده شده همون یه دقیقه و 40 ثانیه هم کافی بود و یهو گفتی وای منو گرفتن خدافظ و خندت گرفت...نفهمیدم چیشدی که...!!
* 15 آبان 97... سه شنبه: خیلی منتظر زنگت بودم چون میدونستم که میدونی تا شنبه تعطیله و خونم و نمیتونیم حرف بزنیم هر جور شده میزنگی ولی نزدی تا غروب که سرکار بودم... بعد غروب فک میکردم مرخص شدی و داری میای و گوشیتو ندادن و منتظرت بودم کلااااا ولیییی فداتشم شب زنگ زدی و خداروشکر تونستیم حرف بزنیم... سرما خورده بودی و گفتی که اجازه کاپشن پوشیدن نمیدن تو این سرماااا که خدا نگذره ازشون...و شنبه ام بخاطر 40 دقیقه تأخیرت 48 ساعت بازداشت بودی و ازززززبس کار کردی دیگه ناه نمونده برات...
* 17 آبان 97... پنجشنبه: بازم زنگم زدی عشقم... سعید من خسته بود...صداش مشخص بود که کم اورده دیگه نمیتونه تحمل کنه... و این برا منی که صدها کیلومتر ازت دور بودم و کاری از دستم بر نمیومد درد بود دررررررد... فقط سعی کردم که روزتو قشنگ کنم و بخندونمت...
* 18 آبان 97... جمعه: منم سرما خورده بودم بدجووووور زنگ زدی دم غروب بود بیدار شدم و جواب دادم واااای صدام در نمیومد و تو فک میکردی نمیتونم حرف بزنم اروم صحبت میکنم...یکم حرف زدیم و گفتی که تنهایی تا شنبه اخ که بمیرمممم...تنهاااا نه ادمی نه رهگذری نه تفریحی نه سرگرمی اییییی خودتی و تنهاییات...مث ی زندونی...اخ بمیرم من...خدا لعنت کنه سربازیو...
اونشب تا خود صبح نمیتونستم بخوابم انگاری یه چیزی مثل خوره افتاده بود بجونم سرماخوردگیم از یه طرف...
* 20 آبان 97... یکشنبه: شنبه تو بیخبری سپری شد... امروز صبح یه شماره ناشناس زنگ میزد جواب دادم یکی بود پشت تلفن زاااار میزد و گریه میکرد چنبار الو الو گفتم جواب نداد قطع کردم بعدم که تو ظهر دوبار زنگ زده بودی که من نتونسته بودم جواب بدم بمحض دیدن شمارت از خونه زدم بیرون که اگه دوباره زنگ زده بتونم وصل کنم ولی نزدی کهههه نزدی...خیلی منتظر بودم امشب...اونقد کمت دارم که صدای زنگتو گذاشتم رو تکرار...
* 21 آبان 97 ... دوشنبه: بلععععه بالاخره اون شب کشششششش دار تموم شد و صبح شد و عشقم زنگ زد... دورو برا ۹ صبح...اخه چی بهتر از این که روزتو با عشق جانت شروع کنی و انرژزژژژژژژژی بگیری... بارون میومد اونجا و تو زیر بارون باهام حرف میزدی...بارون زده بود به کیوسکا و صدات قطع و وصل میشد...
* 25 آبان 97... جمعه: بالاخررره عشقم زنگ زدددد اونم بعد 4 روز چشم انتظاااری ساعت یک ظهر... من حالم خوب نبود و کنار بخاری بخودم میپیچیدم که دیدم عه گوشیم زنگ میزنه و 022 همه چی یادم رفت پاشدم پریدم تو اتاق خخخخخخخخخخ و کلی باهم حرف زدیم و قربون صدقه هم رفتیم... گفتی در طی یک حرکت بازیگرم شدی و تو یه قسمت فیلم روزهای سرنوشت که باید دهه فجر از شبکه 3 پخش میشد ایفای نقش کردی...و زنگ نزدنتم نداشتن کارت تلفن بوده که مرخصی نمیدادن بری بیرون بگیری... 16 دقیقه حرف زدیم اینجا بارون میومد و وقتی تعریف میکردم تو حظظظظظظظظ میکردی و گفتی که بارون برات مساویه با .... گلی!!! و همون لحظه پیش توام بارون گرفت... اخه عشق از این قشنگتر...؟!!!!!!!!
* 28 آبان 97 ... دوشنبه: مطمئن بودم که امروز زنگ میزنی... رفته بودم ناهار تنها بودم یهو لقمه گیر کرد پاشدم آب بخورم دیدم گوشیمم زنگ میکشه اونم در جوار مادر دیدم تویی ولی نتونسم جواب بدم... نیم ساعت زودتر از خونه زدم بیرون به امید اینکه زنگ بزنی ولی خبری نشد و منتتتتتظر بودم تا غروبی که رسیدم خونه و باز زنگ زدی و دیگه هر جور شد گوشیمو جواب دادم... من خسته ... تو خسته... هر دو له بودیم...
دفتر خاطرات ما
* 8 مهر 97 ... یکشنبه: طبق قرار روز جمعمون یکشنبه باید زنگت میزدم... منتظر موندم تا ساعت شد 4... بعد ربع ساعت بوق اشغال بالاخره زنگ کشید و اقاهه گفت که امروز برا اولین بار بردنتون میدان تیر و بخاطر سروصدای زیاد تفنگ ژ3 گوشت سنگین شده و نمیتونی بشنوی که حرف بزنی...گفتم ینی چییییی مشکلی پیش اومده براش...خندش گرفت گفت نه گوشاش کیپ شده...از نگرانی داشتم میمردم تا شب سما گفت اقاییش دیدتت حالت خوب بوده دیگه یکم آروم شدم و منتظر فردا که بزنگم ببینم چیشدی...
* 9 مهر 97 ... دوشنبه: زنگدیمو وقتی صداتو شنیدم کلیییی آروم شدم...گوش چپتم بودو میگفتی که انگار یه چی توش وز وز میکنه
* 12 مهر 97 ... پنجشنبه: همچنان نگران گوشت بودم و با چندین دقیقه کلنجار با شماره پادگان بالاخره وصل شدم و اومدی پشت خط..اخ من فدای اون صدای نازت که با ذوق تعریف میکردی میگفتی همینجا منتظر تماست بودم..به ساعت نگاه میکردم و میگفتم الان زنگ میزنه.. الانه الاااااان که تلفن زنگ کشید و صدام کردن...کلی تعریف کردیمو و گفتی رفتی نوار گوش گرفتی گفتن دکتر رفته چهارشنبه هفته بعدی میاد و کلیم به دکتر فحش دادیم و من همچنان نگران... در عین حالیکه باهات حرف میزدم و صداتو میشنیدم بازم دلتنگ بودم و از دلتنگیم کم نمیشد...من سرکار بودم و گوشیم در حین حرف زدنمون خاموش شد...شارژرم نداشتم... بدون خدافظی کردن قطع شد و این عذابم میداد...زودتر از هر روز برگشتم و بمحض اینکه گوشی روشن شد دوباره زنگ زدم به پادگان ولی گفتن نیستی...
* 13 مهر 97 ... جمعه: دلتنگی خیییییییلی اذیتم میکرد... روز جمعه ام بود و کلا دلگیر... نتونستم تحمل کنم...حتی بیشتر از دو روز دوشنبه تا پنجشنبه که صداتو نشنیده بودم تو این 24 ساعت دلتنگ شده بودم... دلو زدم به دریا و غلبه کردم بر خجالتم برا زنگ زدن به پادگان...اومدی و کلییییییی حالمون خوب شد و وقتی گفتی خوب کردی زنگ زدی منم دلم تنگت بود کلا حالم خوب شد...گفتی که آجیتو و داداشت اینا اومدن سرت زدن و... و پرسیدمم نمیشه نوار گوشتو ببری پیش یه دکتر دیگه گفتی چرا میشه ببینم شنبه میزارن برم و قرار شد یکشنبه زنگ بزنم ببینم دکتر چی گفته
* 15 مهر 97... یکشنبه: بارون میومد و کلی منتظر اینکه ساعت بشه 4 تا زنگت بزنم... بعد 50 بار گرفتن شماره پادگان بالاخره وصل شدم و به اون اقاهه گفتم صدات بزنه صداتم زد تو همون اتاق بودی ولی بعد یهویی گفت الان کار داره نمیتونه ساعت 5 زنگ بزنید و قطع کرد...کلییییییییییییییییییییییییییییی عاصی شده بودم از دست اون سربازه...وای که چقد فحش بهش دادن چقد بد گفتم که آدم نیستن نمیدونن بیخبری چقد ادمو اذیت میکنه نگرانی ادمو داغون میکنه..
ساعت شد 5 و زنگ زدم و اومدی دیگه اینبار... 2 دقیقه بیشتر حرف نزدیم و فقط فهمیدم که نزاشتن بری دکتر و بااااز هم دق و حرص خوردم از پادگان و مسئولانش و دوباره مجبور شدی که بری و گفتی 40 دقیقه دیگه بزنگ... راستشو بخوای دیگه روم نشد برا بار سوم بزنگم
* 17 مهر 97 ... سه شنبه: بیرون بودم و نتونسته بودم ساعت 4 زنگت بزنم و اینم میدونستم که منتظر تماسمی..دلمم برات تنگ شده بود و دورو برا 8 شب که زنگیدم و برا 3 دقیقه حرف زدیم و هنوز نزاشته بودن بری دکتر
* 19 مهر 97 ... پنجشنبه: امروزم کلی با مشترک مورد نظر خاموش میباشدتت دست و پنجه نرم کردم فک میکردم شاید تقسیم شدین و بقول خودت ولتون کرده باشن...از سرکار اومدم دیدم سما پیام داده چخبر اموزشی عشقت تموم شده خبر داری ازش؟ گفتم نهههه الان زنگ میزنم...خخخخخخ ساعت 6 بود و فوری وصل شد و اومدی و گفتی که شنبه تقسیم میشین و هنوزم معلوم نیس کجا افتادی و دورو برتم کلیییییییی شلوغ بود وو نتونسیم درست حرف بزنیم قرار شده فردا بزنگم ساعت 4 یه دل سیر حرف بزنیم
* 20 مهر 97 ... جمعه: منتظر بودم تا ساعت از 4 بگذره ولی نمییییییییگذشت جمعه بود و دلتنگ تر از همیشه.. بالاخره زنگ زدم و همچناااااان سرتون شلوغ بود..خودت گوشیو برداشتی ولی خب چون دوروبرت شلوغ بود وقتی گفتم با فلانی کار دارم نفستو صاف کردیُ گفتی نیستن!!!!!!!!!!! من کلا دست و پامو گم کردم گفتم خوبیییی؟ به زبون خودمون گفتی اینجا شلوغه بعد خودم زنگت میزنم و قطع کردی...!!
از دق فقط میخواستم بترکم تو صفحه چتمون داشتم یوسموشت میکردم که تو که کارت تلفن نداری پس چطور میخوای زنگ بزنی که دیدم 031 افتاااااد و کلیییییییی ذوقیدم..عشق دلم کارت تلفن یکیو گرفته بود و زنگم زده بود...گفتی که بیرونت کردنت از اتاق چون میخواستن تقسیمتون کنن و هنوووووووووزم معلوم نبود که کجا میوفتی...و زودی قطع کردیم
* 21 مهر 97 ... شنبه: منتظر بودم بعد 4 زنگت بزنم که سما پیام داد خبر داری تقسیم شدن یا نه؟؟ ظهر بود زنگ زدم و از همون آقاهه که گوشیو برداشت پرسیدم آموزشیا تقسیم شدن یانه؟ گفت که فردا انشاالله تقسیم میشن و تشکر کردمو قطع کردم...
* 22 مهر 97... از ساعت 10 صبح پای اینترنت و گوگل بودم و نحوه تقسیم شدن سربازا رو میخوندم که یهو دیدم گوشیم داره زنگ میکشه و 031 و برداشتم و صدای سعید عشقم بود ...صدات خیلی خسته و درمونده بود بمیرم من گفتی که دفتر خلوته زنگ میزنی یکم حرف بزنیم؟ گفتم ارهههه عزیزم چراااا که نه تا 10 دقیقه زنگت میزنم...
زنگ زدم ...وای خدا بدون مرخصی پایان دوره تقسیمتون کرده بودن و راهی تهران بودین... بمییییییییرم این خدمت لعنتی از سعید پرانرژی من یه سعید خسته و دلتنگ ساخته بود! اغون میشدم تو رو اینجوری حس میکردم اشکام بی اختیار میباریدن ولی نمیزاشتم صدام بلرزه که ت بفهمی دارم گریه میکنم...
مگه یادم میره حرفای امروزت وقتیکه میگفتی «دلم میخواست شده حتی یه روزم که شده ولم کنن بیام خونه بیام ببینمت حتی شده از دور...» داغون میشدم که کاری از دستم برنمیومد برا کمتر شدن دلتنگیات
«... تو بهم بگو من چطوری باید برم... چطوری نبینمت و برم؟!» دلم میخواست اون لحظه از پشت تلفن بکشمت بیرون و محکم بغلت کنم و پیش هم زاااار بزنیم
سعی میکردم بهت دلداری بدم و امیدوارت کنم که تنها نیستی... پرسیدم اقام حالا پس کی میای مرخصی؟ گفتی معلوم نیس هیچی معلوم نیس...هعی خدا اونقد حالمون بد بود که پایان خدمتتم تبریک نگفتم...گفتی که تو اتوبوس احتمالا گوشیتونو تحویل میدن و بازم باهم حرف میزنیم و پیام میدیدم ولی گوشیت روشن نشد
بهتم گفتم اقام مشخص شد جات یجوری بهم اطلاع بده که کجا افتادی و گردان و اینات چیه که بتونم شماره پیدا کنم و زنگت بزنم...
*26 مهر 97... پپنجشنبه:عاقاییمون بعد سه روز بیخبری زنگ زدی و گفتی که افتادی شهید خضرایی تهران و خیلی اذیت میکنن و بازهم صدات خسته و درمونده بود...وقتی گفتی دیگه من نمیتونم زنگت بزنم و ففقط دیگه خودت باید بزنگی دنیا سیاه و تار شد...بمیرم اخرشم گفتی دعام کن بتونم برگردم اصفهان...سه دقیقه بیشتر حرف نزدیم و خدافظی کردیم
عصرش سرکار بودم و همه اون اتفاقایی که تو پیج نوشتم: پیام یهویی و باز کردن بی میل پیام و مشاهده پیام عشق جان و اومدن عشششششمون به مرخصی...یه مرخصی سه روزه که اتفاقای بدش کم نبود...رفتنت به دکتر و جواب ناراحت کنندش و....
26 ام اومده بودی و 29ام رفتی...اونم بدون گوشی..
30 مهر 97...دوشنبه:ساعت 11 صبح به بعد منتطر تماست بودم که از نگرانی دربشم ولی خبری نشد و ظهر تو مسیر برگشت بخونه همش تو فکرت بودم و وقتی رسیدم خونه و گوشیو از تو کیف دراوردم دیدم که زنگ زده بودی...دلم اروم گرفت و ساعت 7 شب دوباره زنگیدی و حرف زدیم باهم...
3 آبان 97...پنجشنبه: یه غلطی کردم مشکلمونو تو یه پیج سربازی گذاشتم تا راهنماییمون کنن واااااای از کامنتا داغون شدم گریه میکردم و التماس میکردم که کاش تله پاتی برقرار بشه و زنگ بزنی ولیییی نشد..
4 آبان 97ِ...جمعه: از خواب پا شده بودم و دیدم که وااااااااااوووووووووووووووووووو عااااقااامون تو واتساپ داره پیام میده وااااای باورم نمیشد عزیزم خیییلی سوپرایز خوبی شدم..ظهری کلی باهم حرف زدیم و خندیدیم و امااااا عصر که مادر منو بهم ریخت و منم با یه سوال احمقانه اعصاب دوتامونو بهم ریختم ولی تا ساعت 10 همه چی اوکی شد و تو خوابیدی منم بعد نوشتن خاطراتمان ساعت 11 خوابیدم..ولی هر نیم ساعت به یه ساعت بیدار میشدم تا اینکه ساعت 2 نصفه شب بود یه رعدوبرق بزرگ زد و بارون گرفت..دیگه تا ساعت سه و ربع نخوابیدم و به صدا بارون گوش دادم و براساس حساب کتابا من دیگه ساعت بعد 3 میبایست رسیده بودی تهران و پیام دادم و جواب دادی..قبل اون نمیخواستم پیام بدم که بیدارشی...و خلاصه عشقمونو بدرقه از راه دور کردیم و خدافظی
* 5 آبان 97... شنبه:صبح آقاییمون از پادگان زنگ زد و حرررف زدیم یکم..
* 7 آبان 97... دوشنبه: ساعت دوروبرا 8 شب بود که دیدم یه شماره ناشناس به خطی که همیشه عشقم زنگ میزنه تماس میگیره...بعد یکم سبک سنگینی برداشتم اونم پیش مامان!!! صداتو شناختم و گفتی که از تو اکانت تلگرامت شماره دوستتو بفرسم رو همون خط..فقط گفتی زودی بفرس یه جا گیرم همین...منم فوری فرستادمو اونشب خیلی زود خوابیدم...
* 8 آبان 97 ... سه شنبه: ساعت 12 نتمو روشن کردم و دیدم ایییییییییی جااان عشقمون دیشب ساعت 11 پی ام داده بوده و اینکه گوشیتو ندادن و ... و مرخصی تاااا شنبه یعنی 12 آبان
امشب بعد 8 ماه رابطه خوووب و عاری از هرگونه کدورت و ناراحتی من باعث ناراحتی عشقم شدم..ماجرا از این قرار بود که عشقم تاریخ تولدمو پرسید و من نگفتم باز پرسینی و نگفتم و گفتی حالا که نمیگی من دیگه حرف نمیزنم..چنبار تهدید کردم و حتی گفتم که تو از دیوونگی من خبر داری که ولی فایده نداشت و من تو پیج عشقم که باهام مشترک کرده بود یه استوری گذاشتم و ... و با کمال پررویی رمز اینستاشم عوض کردم..
هیییییییچی بهم نگفتی هیییچی و این منو در برابر اشتباهم بیشتر تحت تاثیر قرار میداد..اونشب بدون شب بخیر هم خوابیدیم و کلی عذاب کشیدم بخاطر حماقت احمقانم..
* 9 آبان 97 ... چهارشنبه: صبح موقع رفتن خونه خواهری یه سر به محل زندگی شما اومدیم برا کارای پدر...بهتم پیام دادم و طبق قرار قبلیمون سلام صبح بخیر دادم و گفتم که بیا برا آخرین بار ببینمت...خبری نشد و ما رفتیم..دووبرا 10 صب بود و من با اجیم تو داروخونه بودیم و موقع خروج دیدم عه آهنگ زنگ تماس عشق جان میاد در حین خروج از داروخونه گوشیمو دراوردم و وقتی جواب دادم دیدی اییییییی جان عشقم وایساده روبروووم....چشام که برق که هیچی پاهامم بهم میپیچید خییییلی سوپرایز خوبی بود و فرامووش نشدنی...ولی حتی نتونستم وایسم سلام احوالپرسی کنیم چون پدرم اونطرف خیابون بود..
عصر یکم راجب اتفاقای دیشب چت کردیم و من واقعا حالم بدتر از قبل شد و تصمیم گرفتم خودمو گوم و گور کنم...هی چکت میکردم و وقتی دیدم دوتا پیجمو آنفالو کردی کلا گوشیو پرت کردم...
ولی ساعت 11 شب بود که دیدم تو وات اسممو صدا زدی و چقققققددددد حالم خوب شد..کلی باهم چت کردیم ولی گفتی دیگه نمیتونم مث قبل بهت اعتماد کنم و این جمله گرون بود برام ... همش پیش خودم میگفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باااااد...
اولین دو نفرهٔ مشترکمون (1 مهر ۹۷)
اولین دو نفره مشترکمون به وقت پااااییز...خیلی خوشحالم که پاییزمونو در کنار هم شروع کردیم اخه من عاااااااااشق پاییزم
صدای قلب تو ... (30 شهریور 97)
جذاب تریــــن جای دنیا آغوش توست
جایی میان بازوانــــت
روی قفسه سینه ات
مماس با قلبـــــت، همان قلبی که صدایش تمام زندگی من است..
لحظه هایی که دلم خیلی خیلی خییییییییلی تنگ میشه یا یه اتفاق عجیب میوفته:
* روز 29 مرداد 97 ساعت 4 و 30 دقیقه بامداد : برپاتون ساعت 4 و 30 دقیقه اس منم یهویی تو همون تایم بیدار شدم نگرانتم و امروز کلی منتظر تماست بودم...
* 31 مرداد 97... روز عید قربان...خیلی دلم تنگه برات عزیزم...هیچی از گلوم پایین نمیره...به پادگانتونم زنگ زدم جواب ندادن...
* 2 شهریور 97... روز جمعه... یه هفته گذشته بود از رفتنت... دوستای مجازیم میگفتن تا 14 روز اول نمیتونه زنگ بزنه چون قبل تقسیمبندی تلفن غدقنه...دلم تنگت بود و داشتم عکساتو میدیدم که یهو دیدم یه شماره 031 زنگ میزنه فوری دوییدم بیرون هر چی الو الو میکردم صدا نمیومد قطع شد دلم داشت میومد تو دهنم که دوباره گوشیم زنگ خورد...بله سعید گلیم بود... از خوشحالی نمیتونستم حرف بزنم اصلاااااااااااااااااااا نمیتونستم...بغضمم گرفته بود ولی بخودم قول داده بودم گریه نکنم پشت تلفن تا تو اونجا دلتنگ تر نشی...3 دقیقه باهم حرف زدیم و گفتی که جات خوبه و منشی فرماندهی و دیگه رژه رفتن نداری...هوووووراااااااااااا
* 4 شهریور 97... دلم خیلی تنگه برای شنیدن صدای زندت...ای کاش زنگ میزدی...
* 5 شهریور 97 ...ای جاااااانم دیشب کلاااااا تو خوابم بودی همممممش بودی الان که مینویسم چیزی یادم نمیاد اگه یادم اومد خوابامو مینویسم
* 6 شهریور 97... عصری به اون شمارهای که جمعه زنگ زده بودی باهاش زنگ زدم تو شبکه نبود...!!!
امشب ماه خیلی یجوری بود... وقتی که تو نیستی قرارمان باشد پای تابیدنهای ماه که تو همان ماهی را میبینی که من میبینم...
* 7 شهریور 97... الان یعنی ساعت 11 و ربع یهو خیییییلی دلم تنگت شد صدای روز جمعت که هنوزم قفلم روش و گوش دادم خیییلی دلم تنگ شده خیییییلی
* 9 شهریور 97... جمعه بود و کلی منتظر تماست... ولی خبری نشد ازت...دلم تنگ بود که شمارههایی که از هشتم شکاری جسته بودم زنگ زدم چندبار و در پایان این جواب بهم دادن: آموزشیا تماسشون ازاد نیست...
* 10 شهریور 97... شد یه هفته و یه روز که ازت بیخبر بودم... یه شماره پیدا کرده بودم زنگ زدم تو مسیر رفتن سرکارم گفتن که گردان یکه و اینجا نیست و شماره اونجایی که تو بودیو دادن.. رسیدم و داشتم مکالمه ضبط شده رو گوش میدادم تا شماره رو یادداشت و زنگت بزنم که دیدم وااااایییی 031 افتاد و جواب و صدای تو بود...واااای خدااااا تله پاتی در این حددددددددددددد... 9 دقیقه گذشته بود از تماس من با اون پادگان که تو زنگ زدی...
بمیرم صداتو هیچوقت اینجوری ناراحت و خسته نشنیده بودم...بعد ۳ دقیقه و ۳۶ ثانیه تماسمون قطع شد و من هر چی مجدد شماره گیری کردم موفق نشدم وصل بشم به پادگانتون و بعد چند دقیقه دیدم یه شماره ناشناس زنگ میزنه به اون خطم که هیچ ناشناسی ندارتش برداشتم و حرف نزدم وقتی گفتی الو صداتو شناختم و بعدم خدا خیر بده جناب سروانو که گوشیشو داده بود کلییییییییییییی حرف زدیم...
* 13 شهریور 97... دلم تنگ شد و تصمیم گرفتم زنگ بزنم پادگان و با عشقم حرف بزنم...ساعت 7 و ربع عصر بود و فک نمیکردم جواب بدن...بعد چن بار مشغولی بالاخره جواب دادن و گفت که رفتی شام و ربع ساعت دیگه زنگ بزن...بعد ربع ساعت زنگیدم شاید متوجه شده باشی یجوری شدم حتی درست سلام و خسته نباشیدم نگفتم..بعد که گفتم با کی کار دارم و گفتی همممممم هاااااا خودم .... ..... ام ... گلی تویی؟ و ربع ساعت حرف زدیممممم
* 14 شهریور 97... سما خبر داد که عاقاییت فردا میاد مرخصیییییییییی...وای چقد برا فردا شدن عجله دارممممم
* 15شهریور 97 ... و باز هم سما خبر داد که ظهر ترخیصتو دادن... وای خدا هر چی زنگ میزدم گوشیت خاموش بود...سما هی میپرسید خبری نشد ازش و من هی نگران تر میشدم... تا اینکه ساعت 5 بالاخره پیدات شد... کافربشم گوشیتو تحویل نگرفته بودن گوشی نداشتی و شب یکم تلفنی حرف زدیم و کلا تو هوا بودیم دو تامونم درسته همو ندیدیم ولی همین بودنت کلی حال ادمو خوب میکرد ... همین انلاین بودنت... تایپینگ بودنات... #عروسی-پسردایی
* 16 شهریور 97... و باز هم باهم چتینگ کردیم و باهم خوابیدیم...خدافظی نکردیم چون گفتی بعد تو ماشین بهت پیام میدم...#مرخصی24ساعته
بیدار شدم دیدم 4 و نیم عصره و خبری ازت نشده شمارتو گرفتم و دیدم خاموشی...واااااااااااااااای حالم به شدت بد و از دستت بشدددددددت اعصبانی تر بودم برای اولین بار تو این ۷ ماه...تصمیم گرفتم قهر کنم ازت..
* 17 شهریور 97... نتایج کاردانی به کارشناسیا اعلام شده بود و من شماره پروندتو نداشتم قهرم بودم...راه دیگه ای بود برا رسیدن به شماره پروندت ولی خب اجازه نداشتم که...برا همین تصمیم گرفتم زنگ بزنم پادگان و مطلعت کنم تا زنگ بزنی خانوادت ببینن...حالا ینی قهرم و سرسنگین...جان سعید گلی دلم نیومد خبرت نکنم...ارشدتون گفت فرستادم بره جوراباشو بشوره خخخخخخخخ یه ربع دیگه زنگ بزنید و زنگ زدم و کاملا خشک و جدی سلام احوال پرسی کردیم خخخخخخ (کوفت بخودم اخه خخخخ و زهرمار تو قهری الان جذبتو حفظ کن!! خخخ) و توضیح دادی که خواب بودی داداشت اومده دنبالت و وقت نکردی پیام بدی گوشیتو خاموش کردی گذاشتی خونه و منم گفتم این موضوع که قهرم و کاری ندارم باهات و ... شماره پروندتو دادی و گفتی که ببینم برات... با کلییییی استرس و خدارو صدا زدن باز شد و بععععله عاقاییموووون فداش بشم باهوش من بدون هیییچ خوندن درست حسابی مجاز شدهههه رشته خودش همون دانشگاه خودش و زنگ زدم و بهت گفتم...
******این وسطا یه بار زنگت زدم که گفتی یکشنبه (25 شهریور) میای ولی خب چون دسترسی به نت نداشتم یادم رفته چندم بوده*****
* 25 شهریور 97... میدونستم که امروز میای مرخصی و اینم میدونستم که گوشی نداری تا زمانیکه بیای برسی خونه..طبق اونسری دیگه پیش خودم میگفتم حداکثر تا ساعت 4 و 5 خونه ای...خونه اجیم بودمو سرمم شلوغ چندبار زنگ زدم همچنان خاموش بودی نگران شدم پیش خودم گفتم نکنه مرخصی ندادن!!!! برداشتم زنگ زدم پادگان خخخخخ گفتن که ساعت 2 ترخیص شدی و نیم ساعت دیگه خونه ای انشاالله...نگرانیم کم شد و بعد یه 10 دقیقه دیدم پیامم تحویل داد...و بلی عشقمان بمدت یک هفته اومد مرخصی..
* 30 شهریور 97... با هزااااار مکافت و لطف فاطی تونستیم همو ببینیم...یه ساااعت پیش هم بودیم...وای که چقد چسبید...بعد یک ماه و پنج روز از آخرین دیدارمون...
* 1 مهر 97... طی یک عملیات انتحاری تشریف فرما شدی خونمون خخخخخخ...از ساعت 9 صبح تا 12 پیش هم بودیم و کلیییی خاطره که مطمئنم یادمون نمیره...و عصرشم رفتی که بری پادگان
* 3 مهر 97... زنگ زدم پادگان و در حد یه سلام احوالپرسی حرف زدیم
* 5 مهر 97 ... گفته بودی هر دو روز یا سه روز یک بار زنگ بزن...زنگ زدم اول که اشتباهی متوجه شدن بار دوم که درست متوجه شد گفت رفتی بیرون و بعد 6 زنگ بزنم...که بعدش دیگه نتونستم تماس بگیرم
* 6 مهر 97 ... نمیدونم چه مشکلی برای وبم پیش اومده که نصف نوشته هام نیست..خاطره خوب امروزو کامل نوشتم تو پیجمون
شوخی شوخی جدی شد...
یه هفته ای که ذوقشو خیلی میکردیم به زودی زود گذشت و تموم شد..
عصری که فردا صبحش باید میرفت ستار زد برام...فداش بشماااااا...
ساعت و تاریخ همگی روز 27 مرداد 97 رو نشون میدادن..
گفته بود ساعت 2 باید پاشه تا 3 راه بیوفتن که 6 پادگان باشن...از ساعت 2 و نیم تا 4 و نیم 4 مرتبه بیدار شدم ولی چون گفته بود تو ماشین میخوابه نخواستم بیدارش کنم...ساعت 4 و نیم پیامش دادم و بعد چنتا پیام گفت که بخواب جون من...
قبول کردم ولی سایلنت نکردم تا وقت خدافظی بیدارشم ولی ناباورانه ساعت 6 و 10 دقیقه که بیدارشدم دیدم نیم ساعت پیش پیام داده و خدافظی کرده...
وااااااای با عجله پیام نوشتمو سند کردم تحویل نداد...شمارشو گرفتم خاموش بود...دلمو غصه گرفت...حالم بد شد...همون لحظه کم اوردم...همون لحظه از دست خودم و خستگیام میخواستم جیغ بزنم....
اره عشقم رفت اونم بدون خدافظی من...خیلی سخته برام. ...خیلی سخت
اولین دیدار
بدون شرح...
25 مرداد 97
تاریخ تکرار میشود...
دومین تاریخ اعزام سعید گلیمون 20/5/97 بود. پادگان هشتم شکاری شهید بابایی اصفهان..
استرس کمتر از سری قبل بود چون نزدیک بود پادگانش ولی خب هرررررچی به این تاریخ نزدیک تر میشدیم یه چیزی میخواست از ته ته تههههه وجودم بزنه بیرون...شب قبل اعزام سعید گلی با هم حرف زدیم و دلشو قرص کردم که تو این دو سال تنهات نمیزارم و کلی حرفای خوووب و قشنگ قشنگ...
بعدشم خوابیدیم...ساعت نزدیکای 4 و ربع بود که یهو بیدار شدم و بهش پیام دادم که پا شدم بدرقت کنم...چندتا پیام دادیم و اخر سر گفتم تا دقیقه ۹۰ باهات میام ... و قرار شد که من بخوابم...خواب که چه عرض کنم خواب و بیداری ساعت شد ۷ و پاشدم پیام دادم تازه رسیده بودن اصفهان و گفتم که قبل رسیدن به پادگان باهم خدافظی کنیم...رفتم سرکار..جسمم پشت سیستم بود و دل و فکرم پیش سعید گلی...
آهنگ پلی میشد و دلم تو دهنم بود...ساعت یه ربع به ۹ بود که دیدم پیام اومد رو گوشیم سعید گلیم بود و گفته بود که نزدیک پادگانن...جون میکندم از رفتنش از نبودنش، از اینکه شب و روزامون بدون هم شروع و تموم بشن...از اینکه بازدیدش تکون نخوره دیگه ولی باید خودمو محکم نشون میدادم تا اون بدون استرسی بره...بسختی از هم خدافظی کردیم و عشقم رفت...
در طول روز همش ذهنم درگیرش بود که خدایا ناهار خورده عایا؟!!!
ساعت دور و برا ۷ و نیم عصر بود دیدم پیام اومده برام باز کردم دیدم عهههه از طرف eshgh jan!!!!!!!
و بااااز هم من سوپرایز شدم و سعید گلی نرفته با یه هفته مرخصی برگشت...خیییلی خوشحال بودیم خییییلی...
شب وقتی با هم چت میکردیم ازش پرسیدم دیشب ساعت چند بیدار شدی؟! اخه بی سابقه بود اونموقع شب یهو بی دلیل بیدار بشم وقتی گفت دور و برا ۴ و ربع برای بار صدم به حس و عشق بینمون غبطه خوردم...
تله پاتی و اتفاقای خیلی خیلی خووووب
دیشب دلتنگیم به حد هشدار رسیده بود...خطمو انداختم رو گوشی بابا تا با خوندن آخرین پیامامون آروم بشم...شمارتو گرفتم انتظار داشتم خطت خاموش باشه ولی بوق کشید...!!! و فوری قطع کردم تو دلم ولوله شد...
دو تا فرضیه تو ذهنم ساخته شد:
1) اینکه خطتت دست یکی دیگس و اگه تمام زنگ بزنم ممکنه ببینن و زشت بشه
2) اینکه گوشی با خودت برده باشی و ساعت 12 که بیشک خاموشیه یه وقت نورافشانی میکنه و لو میری
تا صبح خطو روشن نگه داشتم پیش خودم میگفتم اگه گوشی پیشش باشه صبح ساعت 4 که برپا زدن میبینه یه چیزی میگه و سایلنت نکردم...صبح ساعت 7 که بیدار شدم دیدم خبری نیس خطو خاموش کردم و رفتم سرکار ولی هممممش ذهنم درگیر بود تا اینکه ساعت یه ربع به 3 که مشغول کار بودم یهو دیدم پیامت گوشه مانتیتورم افتاد....تو عین ناباوریام و دلتنگیام...باورم نمیشد از خوشحالی جییییغ خفیفی کشیدم و کلی چت کردیم و بهم گفتی که خدمتتو تمدید کردن و افتادی برج 5... یه چیزی شبیه یه معجزه...بعد اون همه تلاشایی که کردی و نتیجه نداد و اخرش دل سپردیم به حکمت خدا و خدا دستتو گرفت تو اوووووووج ناامیدی...خدایا مرسی...
اعزامی 19 خرداد 97
کمتر از 14 ساعت تا خاموش شدن گوشی عزیزترین کسم به مدت یک ماه شاید..
دلم از دیروز عصر که باهاش حرف زدم آروم و قرار نداره ...یه تالاپ تولوپ خاصی تو کل وجودم رخنه کرده...کم کم داره این شوخیه جدی میشه...سعیدی که من میشناسم مرده مرررررررد چرا باید بره سبازی اخه هاااا...؟؟
خداجونم میسپارمش دست خودت مراقب عشقم باشیااااا...05 کرمان...گرما...غریبی کشیدن...
خداجونم خیلی تلاش کرد خیلی به این در اون در زد خودت بهتر از هر کسی میدونی قوربون صلاح و مصلحت و بزرگیت هیچ کاریت بی حکمت نیس...
و اما در اخر هوای دل منم داشته باش و بهم صبر و تحمل بده...تا بجنگیم برای همه نبایدها.. همه اتفاقای کلیشه ای ... تا ثابت کنیم هنوزم دوست داشتنای واقعی وجود داره...